دوقلوهای ماماندوقلوهای مامان، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره
زندگی من و بابا.عقدزندگی من و بابا.عقد، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره
بابایی بابایی ، تا این لحظه: 38 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 34 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خدارو باهمه وجودم حس کردم

یه جمعه ی دیگر...

   الایاایهاالساقی ادرکاسا وناولها             که عشق آسان نمود اول ولی افتاده مشکلها                                                                                  &...
4 مرداد 1392

لحظه ی موعود

سلام نی نی نازم خوبی نفسم نی نی که میدونم همین نزدیکی هستی و زیاد طول نمیکشه که میپری تو بغلم امروزم تموم شد 16 روز از رمضان سپری شد و من همچنان دستام به سمت آسمونا بلنده و همش تورو از خدای آسمونا وزمینا سالم و صالح میخوام  عزیزم نفس مامانی بازم الان دعا کردم اذان تهران تمام شد و چن دیقه ای بیشتر نمونده تا اذان ارومیه همش تودلمی مامان جان بابایی هم ساعت7:30رسیده خونمون زنگید گفت خانمی من میرم دوش بگیرم زنگ زدی جواب ندادم نگران نباش  منم گفتم باشه عزیزم مواظب خودت باش... الانم که یه ربع به 9 هستش رفته پیش بابا ایرجم و تاافطار میان افطار داداش سجاد و زن داییت النازم اینجان  ظهری رفتم مامان جمیله(ماد...
4 مرداد 1392

من دلم روشنه...

خداوند به سه طریق به دعاها جواب میدهد: او می گوید آری وآنچه که میخواهی به تو می دهد او می گوید نه و چیز بهتر ی به تو می دهد او می گوید صبر کن و بهترین را به تو می دهد   خداجونم من ایمان دارم به عظمتت،کرمت به مهربونیت،صبرت من میدونم هوامو داری و دلمو نمیشکنی و بعد این یه مدت کوچولو  زودی جوابمو میدی تو خــــــــــــدای بزرگ منی ...
3 مرداد 1392

قسمت همه مون بشه...

نم یدونم گاهی این عکسارو که میبینم بغضم میگیره یعنی وقت پیری وقتی که هیچ کس برات نمی مونه همسرم برام میمونه و مثل الان باعث آرامشم میشه؟من یه دیوونم همش توهم دارم یه وقتایی باخودم میگم من که مردم و دستم از این دنیا کوتاه شد همسرم چطور میمونه هرچند نهایتش یه زن دیگه میگیرن ولی میخوام بدونم چه حسی بهش خواهد داشت ؟قد من بهش علاقمندمیشه؟همیشه یه علامت سوال بزرگ تو کلمه خدایاهیچ زنی رو بدون شوهر نذار چون بعد ازدواج مامان و بابا جای خود دارن بچه ها هم همینطور اما هیشکی نمیتونه مث همسر آدمو تسکین بده خدایا بابای نی نی نداشتمو برام نگه دار عاشقشم همسرم لحظه شماری میکنم تافردا ببینمت ...
3 مرداد 1392

برای داداش بی معرفتم

سلام همه کس مامان عزیزم امروز رو به سختی شب کردم ساعت 6به بعد آماده شدم آژانش زنگ زدم  وسایل و لپ تاپمم برداشتم چن تابستنی هم از فروشگاه بغل خونه مون برا بعد افطار خریدم و چن دیقه ای جلو در منتظرماشین شدم اصلا حسش نبود فاصله ی بین خونه من و باباییم 15دقیقه راهه و اتوبوسم هست ولی کی حال داشت پس بهترین راه آزانس بود... 3-4دیقه ای رسیدم خونه باباییم قربونش برم مامانم تنها بودومنتظرمن خدایا من از دنیابه این بزرگی یه داداش سجاد دارم که عند بی معرفتیه همیشه و هرروز با خانواده ی خانمشه حتی چن روزی یادش مییره که از مامان و بابام یاد کنه خدا جون این انصاف نیس که مامان و بابا به این خوبی اونوقت داداشم حتی قدر محبت ندونه ...
2 مرداد 1392

دلتنگم

نـــــــــــــــــــاز مامان سلــــــام عزیزم مامانی ایناروزا نمیتونه زیاد خوب بخوابه شبایاحتی بعداینکه بابایی رو بدرقه میکنه  ..جدیدا همینکه فکرمیکنم به خوابیدن دلم میلرزه نمیدونم چم شده!!! داروهامم دارم مرتب میخورم امیدوارم به حق این ماه عزیز همه سلامتیشون رو به دست بیارن و زودی نی نی بیارن... اه مامانی بابایی امروز صبح رفت فرداشب میاد خیلی دلتنگشم از الان تاخودشب ،شب که شد خوابیدم غصه ام کمترمیشه چون میدونم همون روز تاعصرمیاد پیشم مامانی من عاشق پدرتم خیلی همسر خوبیه  هم دوستمه هم شوهرمه هم نی نی مه ،خیلی ملاحظه مو میکنه دست خودم نیس گاهی میفتم رو دنده ی لج ولی اون همیشه کوتاه میاد قربونش بشم من نمیدونم واقعا چیکا...
2 مرداد 1392